زیاد طول کشید خیلی تا پیدا بشود از وسط کلماتم از وسط خاطراتم که این درد بی درمان چیست که این ترس از کجا می آید ترس از دست دادن .ترس از دست دادن هر آدمی که دوستش دارم و تازه این اول ماجراست میترسم زیاد .آن قدر زیاد که قبل از از دست دادنش خودم رهایش میکنم ! تا غم اش مرا نکشد تا غم اش مرا داغدار نکند . میترسم نباشد و تصمیم میگیرم نباشد به دست خودم تا خودم را سرزنش کنم نه او را .
زیاد طول کشید تا از وسط حرف هایم پیدا کردم چرا میترسم که همه را از دست بدهم هر اتفاق خوب دنیا را .هر آدم دوست داشتنی را ! و حالا که پیدایش کردم نشسته ام وسط خاطرات کودکی دختر ۵ ساله ای که فکر میکند نیست که فکر می کند رها شده که فکر میکند به زودی قرار است دنیا را رها کند او روح است روح .وسط خاطرات کودکی ام پیدایش کردم خودم را که نیست شده و از نیست شدن آن قدر ترسیده آن قدر ترسیده که باور نمی کند هیچ آدمی بماند هیچ آدمی دوستش داشته باشد هیچ آدمی" نیست" نشود باور نمیکند .

.


زیاد ,آدمی ,باور ,میترسم ,باور نمیکند ,خاطرات کودکی ,پیدایش کردم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

honarmandfile شطرنج با ماشین قیامت دانلود آنلاین فایل های الکترونیکی تازه ها مدیر سایت پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان انجمن راشنبلاگ اخبار تعطیلی مدارس