باید یاد بگیرم سرم نترکد ! باید یاد بگیرم به انواع و اقسام نگرانی ها بگویم بروید گم شید من خوابم می آید، من کار دارم، من خسته ام، من حوصله ی هیچ کدامتان را ندارم اصلا به اندازه ی کافی بهتان فکر کردم بس است! باید بگویم برای هرکدامتان فقط یک ساعت اصلا دو ساعت شاید هم یک روز وقت دارم ولی بیشتر نمیتوانم، کشش ندارد این مغز پیر و خسته ام
باید یاد بگیرم این قدر نگران بقیه نباشم و نگران اینکه بقیه چه فکر میکنند
باید نگران به عشق نرسیدن فلانی نکنم و هی نگویم کاش فلان میکرد کاش بهمان میکرد کاش کار بهتری داشت تا فلانی بهش نه نگوید! باید نگران دندان درد فلانی نباشم و هی به او یادآوری نکنم که باید برود دندان پزشک یا بالاخره آزمایش قند داد یا نه یا نگران حقوق فلانی و هی توی سرم برایش حساب کتاب کنم که اخر بعد این همه سال کار کردن چرا هنوز نمیتواند خیالش راحت باشد و چرا دخل و خرجش نمیخواند و اگر برکت در مالش نبود چه ها میشد.
باید نگران همکار ی که ازش متنفرم هم نباشم ! که گفته اند قرار است بیرونش کنند و این کار اولش هست و ذوق دارد و صدمه میبیند اصلا به من چه مگر نه اینکه هر صبح که میبینمش حالم از این اتاق به هم میخورد چرا باید رفتنش به جای خوشحالی که قطعا دارد، باعث بشود من هی فکر کنم هی فکر کنم که طفلکی با این وضع و سرو وسامانش جایی کار پیدا نخواهد کرد، به من چه!
سرم  از این فکرها خسته اس بیشتر از بیست و نه سال فکر کرده ام فکرهای به درد نخور
مغزم را تباه کردم، نگرانی ها فلجم کرده، تباه شدم، به جایش میتوانستم به هزار و یک چیز دیگر فکر کنم به کتاب ها و داستان هایشان .نه .من جای تک تک شخصیت ها هم حرص میخورم
من عادت کردم به زیادی فکر کردن باید یاد بگیرم سرم نترکد کمتر فکر کنم کمتر نگران ادم ها باشم و با هر عطسه محاسبه نکنم ممکن است ویروس ام تا چند سانتیمتر جلوتر رفته باشد و نکند کسی سرما بخورد ! دکتر گفته است آنفولانزا نیست ولی نکند آنفولانزا باشد وآن بچه ی دو متر آن ور تر از من بگیرد! باید کمتر فکر کنم .آخ سرم درد میکند شب ها تا صبح سرم بیدار است و فکر میکند کاش خاموش میشد گاهی فقط یک ساعت تا نفس بکشم
کاش نفس بکشم 


همکارم مذهبی است و زیبا با چشم های آبی

یکی از بچه ها از او می پرسد: با این چشم های قشنگ چرا آرایش نمی کنی هیچ وقت ؟

همکارم می گوید: به خاطر اعتقادم آرایش نمی کنم.و بعد از مکثی ادامه می دهد: تا الان که اعتقادم این بوده از فردا خبر ندارم

 

بهترین جواب بود تاکید روی این که من برای همین الان، همین لحظه این حرف رو میزنم و نمیدونم فردا دنیا چه جور می چرخه که من شاید نظر دیگری داشته باشم

.

.

دوستم رو به روم نشسته و می گوید: خیلی تغییر کرده تفکراتت، فکر می کردی روزی این تصمیم ها رو تو زندگیت بگیری؟

میگم: قبلا نه فکر می کردم دنیا قرار نیست خیلی فرق بکند اما الان حتی مطمین نیستم فردا که دوباره ببینمت همین شکلی باشم با همین ظاهر با همین تفکرات

هر اتفاقی هر آشنایی با هر آدمی منو رسوند به جایی که یه پله تغییر کردم خوب یا بدشو نمیدونم چون به چیزی مطمین نیستم اما تغییر کردم ذره ذره

لبه ی تیغ راه می رم

میدونم کتاب خسی در میقات جلال رو نخونده اما می خواستم بهش بگم: شدم جلال کتاب خسی در میقات اون قدر روی لبه ی تیغ راه می رم که  آدم هایی که من رو می خونن میتونن با ظن خودشون همراهم بشن میتونن مذهبی های دو آتیشه باشن یا آدم های بی دین و هردو از خوندن خسی در میقات احساس کنن منو حس می کنن و با هم نظر مشترکی داریم

فقط نمیدونم تا کی روی این لبه ی تیغ راه می رم تا کی هم مذهبی های دو آتیشه باهام موافقن هم بی دین ها و یا هردو ازم متنفر

تا کی یه کمی از همه جا رو قبول دارم و یه کمی از همه جا رو رد می کنم

تا کی با این دنیای برزخی ادامه میدم و کی کدوم  کفه ی ترازو سنگین تر میشه

یه آرامش یا یه تلاطم نمیدونم

لااقل از اینکه دیگه چیزی رو صفر و صد قبول ندارم راضی ام

 

یه روز یه نفر رو به روم نشست و گفت دعا می کنم حقیقت چه حرف های من باشه چه حرف های تو بهش برسیم

امروز نزدیک ترین روز به حرف های او شدم

و کاش که اون به حرف های من نرسیده باشه که حالا دوباره فکر کنم این کفه های ترازو همیشه مساوی ان از سنگینی آدم هایی ان که قبولشون دارن  

و باز سوال سخت تر اینکه اگر حقیقت نه حرف های من بود نه حرف ها ی او چی ؟

 


گفت: به خدا اعتقاد داری ؟
گفتم: با تمام وجود حس اش کردم
گفت: چه جوری ؟
گفتم: هر کسی خودش باید خدا رو یه جوری پیدا کنه حس کنه یا شایدم لمس اش کنه و صداشو بشنوه منم وقتی هشت سالم بود دنبال خدا گشتم میخواستم ببینم اصلا هست یا نه
میخواستم ببینم اون خدایی که پنج شنبه ها توی صف مدرسه بعد از دعای فرج سه بار بلند صداش میکردیم و میگفتیم خدااا اصلا صدامونو میشنوه !؟
میخواستم پیداش کنم و بهش بگم ارزوهامو. فکرامو .تصوراتمو 
چیزی ازش نمی خواستم فقط میخواستم پیداش کنم که مطمین باشم پنج شنبه ها که بلند صداش میکنیم هست 
گفت: پیداش کردی ؟
گفتم اره یه روز پیداش کردم توی راه پله های خونه . کنار یه گنجشک کوچیک 

بیست سال گذشته ولی من هنوز هروقت کم میارم، هروقت هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه کمکم کنه یاد خدایی می افتم که پیداش کردم وقتی فقط هشت سالم بود توی راه پله ها کنار قلب یه گنجشک کوچیک .

.

 


 

موقع تصمیم گرفتن قدم هایم کند میشود، رکعت های نمازم اشتباه میشود

به یک جا خیره میشوم و یادم میرود ماشین های پشت سرم بوق میزنند!

به ادم ها نگاه می کنم ولی صدای هیچ کس را نمیشنوم

تصمیم من را میکشد.

از درون میکشد. نه فلج ام می کند!

تکان نمیخورم، فکر نمی کنم، نگاه نمی کنم، حرف نمیزنم، دنیا را از من میگیرد و ادم هایش را

تصمیم مرگ است زهر است شک است شک است شک

این یا آن این یا آن . اصلا این یانه؟  کدام ؟ کدام کدام این کدام من را می کشد این کدام درست است؟ من را می کشد، این که بدانم راه سمت راست یا چپ، این که بدانم از دنیا و ادم هایش چه می خواهم من را می کشد

موقع تصمیم گرفتن دنیا می ایستد، زمان تکان نمی خورد، تا دهان من وا نشود همه چیز ثابت است، صامت است، هیچ است، بی معنی است،

آخ از تصمیم

تصمیم روزی من را میکشد.

همین است که همیشه تلخی اجبار را به سختی تصمیم ترجیح دادم

.

.

امیر می گوید خودت را بنداز وسط ترس ات ولی اگر ترس همه جا باشد چی ؟

من همیشه ماندن را به تغییر ترجیح میدهم

بروم کجا؟ از نو شروع کنم که چه؟

بگویم سلام بعدش چه می شود؟

.

تصمیم امانت بزرگ بود که انسان تاب نیاورد؟

تصمیم و اختیار، زهر است یا نوشدارو ؟

.

.

 

تصمیم روزی من را میکشد


مریم مقدس نگاه میکنم
کاهن اعظم میگوید خدا فقط با مردان سخن گفته و میگوید.

.


چند هزار سال است که مردان خدا را برای خودشان می دانند چند هزار سال است که از نظر مردان خدا با مردان سخن میگوید خدا مردان را دوست دارد و خدا ن را نصف عقل میداند
چندهزار سال است که خدای مردان با ن میجنگد تا ن برده های مردها باشند و وسیله ای برای کم کردن شهوت و فرزندآوری و تولید مثل
چندهزار سال است خدا با ن سخن نگفته است ؟

 

.

چند هزار سال است دین را مردانه پیش میبرند و دست روی گوش هایشان گذاشتند و صدای خدا را نمیشنوند .چند هزار سال است ؟

.

.

.

چیزهای کوچک :

i will pray for you
even on the nights when i dont pray
i hope that God is always with you

.

دیالوگ یک فیلم .

بعضی اوقات فکر میکنم این جمله رو به کسی که بی نهایت دوست داشته باشم خواهم گفت .حتی در شب هایی که دعا نمیکنم امیدوارم خدا همراهت باشد  


 

نویسنده: ریحانه - سه شنبه 4 شهریور1393

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که روسری من را می گیرد مثلا چادر سرش می کند رو به روی من می ایستد

مهرش را می گذارد و پشت به قبله نماز می خواند!

به خاطر ماست که صدای اذان را بشنود زودتر از من آماده ی نماز می شود

روبه روی من می ایستد و تمام تلاشش را میکند مثل من سجده برود و زیر چشمی من را بپاید که کی از سجده بلند بشود

قرار نیست گاهی هزار تا کلاس ثبت نام اش کنیم تا به او یاد بدهیم نماز بخواند، درست زندگی کند یا دروغ نگوید

قرار است ما سعی کنیم درست زندگی کنیم تا یاد بگیرد

قرار نیست تمام تلاش ما یاد دادن باشد

او قرار است به ما گوشزد کنند که درست زندگی کنیم

دختر خاله ی دوساله ی من به خاطر ماست که" یاالله " بشنود دنبال روسری می گردد روی سرش بگذارد ،

اگر چند دقیقه بعد روسری روی زمین باشد مهم نیست

قرار است یادش بماند برای روزهایش.

.

 چیزهای کوچک:

دلم بخواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم!

بعدا نوشت: از همه ی آن روزها فقط همین چیزهای کوچک اش مثل این روزهای من است. روزهایی که دلم می خواهد همه ی زندگی را به بازی بگیرم


به دستهای من نگاه کرد که بلند شدم یکی از آن ظرف های یک بار مصرف و چنگالی که آورده بود را برداشتم، یکی  از آن دلمه های قشنگ و سبز توی ظرف برداشتم و تا لحظه ای که گذاشتم دهنم چشم ازمن برنداشت
بعد تا دلمه ی بعد دوباره نگاه کرد که خم شدم و یکی دیگه برداشتم
تشکر کردم گفتم خیلی خوشمزه بود و رفتم نشستم و بعد از این آن دیوار نامرئی بین ما از بین رفت او با لبخند به من سلام می کرد ، خرماهایی که با چایی میخورد و بهم تعارف کرد

 

.


دلمه های ارمنی سبز خوشمزه ترین دلمه ای بود که خوردم
.
.
سال ها با کسی دوست بودم که نمیدانستم بهایی است، مهمون خانه یشان میشدم، وسط هال خانه نماز میخواندم با محبت بامن رفتار میکردن دستپخت خوشمزه ی مادرش رو می خوردم و روی مادر بزرگ قشنگش رو میبوسیدم که همیشه سراغ من رو میگرفت و میگفت بگید بازهم بیاد اینجا
.
حالا یک دیوار نامرئی بزرگ کشیده شده حالا او نمیداند که من میدانم! او نمیداند که من دیگر اجازه ندارم سر سفره ی پر از عشقشان بشینم او نمیداند که همه چیز ممنوع شده
اما یک روز که فهمید بغلش میکنم و بهش میگم که دیگه استرس نداشته باشه از اینکه کسی رازش رو بفهمه، بهش میگم آروم و راحت باشه بهش میگم برام مهم نیست چه دینی داره وقتی توی تمام این سال ها آدمی به با محبتی او ندیدم، وقتی خوب زندگی کردن رو بلده 
بهش میگم برام مهم نیست این دیوار نامرئی چه قدر بلنده ، تو هنوز دوست منی حتی اگه ممنوع شده سر سفره ی قشنگتون بشینم
.
 


زیاد طول کشید خیلی تا پیدا بشود از وسط کلماتم از وسط خاطراتم که این درد بی درمان چیست که این ترس از کجا می آید ترس از دست دادن .ترس از دست دادن هر آدمی که دوستش دارم و تازه این اول ماجراست میترسم زیاد .آن قدر زیاد که قبل از از دست دادنش خودم رهایش میکنم ! تا غم اش مرا نکشد تا غم اش مرا داغدار نکند . میترسم نباشد و تصمیم میگیرم نباشد به دست خودم تا خودم را سرزنش کنم نه او را .
زیاد طول کشید تا از وسط حرف هایم پیدا کردم چرا میترسم که همه را از دست بدهم هر اتفاق خوب دنیا را .هر آدم دوست داشتنی را ! و حالا که پیدایش کردم نشسته ام وسط خاطرات کودکی دختر ۵ ساله ای که فکر میکند نیست که فکر می کند رها شده که فکر میکند به زودی قرار است دنیا را رها کند او روح است روح .وسط خاطرات کودکی ام پیدایش کردم خودم را که نیست شده و از نیست شدن آن قدر ترسیده آن قدر ترسیده که باور نمی کند هیچ آدمی بماند هیچ آدمی دوستش داشته باشد هیچ آدمی" نیست" نشود باور نمیکند .

.



نویسنده: ریحانه - پنجشنبه 20 شهریور1393 میخواستم اولین چیزی که میبیند من باشم ولبخند من باشد چشم هایش را باز و بسته کرد پرده را کشیدم فکر کردم نور چشمانش را اذیت می کند پرسیدم :" میینی؟" گفت : "خستم" بلند تر پرسیدم : "مبینی؟!" گفت :"میشه یه قولی بهم بدی؟" برای زودتر به جواب رسیدنم گفتم:" چه قولی؟" گفت:" این آخرین بار باشه . می خواهم با واقعیت ندیدنت کنار بیایم , تا زندگی با آرزوی یک بار دیدنت!" دستمال سفید را روی چشمش گذاشتم .
دیروز اخرین قطره ی عطری که هدیه داده بودی رو هم زدم و تمام شد روزهایی بود که ته کمد این عطر را نگه میداشتم تا مگر بوی اش مدهوشم نکند و یاد تو نیفتم و بعد از آن هم بعد از دوسال بالاخره با اشک و گریه و هق هق از ته کمد آوردمش و جمله ات را دوباره خواندم و یادم افتاد که من همیشه ادم هایی را که دوست داشتم از ترس اینکه من را روزی رها میکنند رها کرده ام و چسبیده ام به ادم هایی که دوستشان ندارم ولی آن ها مرا دوست دارند و فکر میکنم حالا این ترکیبی است که از دست اش
توی فیلم ارمغان تاریکی یه جایی هست که مجید بعد از اینکه سارا رو با اسید سوزوندن نشسته و به زنش که خودش رو از مجید قایم میکنه نگاه میکنه، مجید چند بار پلک میزنه و یاد چهره ی قدیمی زنش می افته و یه لحظه تصمیم میگیره که بگه که بیناییشو از دست داده و توی این پلک زدن ها یکهو روی چهره ی قدیمی زن اش می مونه و تصمیم میگیره که بگه کور شده و اون چهره رو جایگزین چیزی که هست ببینه تا زنش هم احساس راحتی بکنه .
بهش میگم من رک و راست ام! میگه "اا نمیدونستم" ولی میدونم باور نکرده یا درک اش نکرده، اگه درک کرده بود میفهمید من رک و راست بودم، هنوزم هستم، برای همین وقتی مینویسم "دیگه نمی تونم بنویسم" نباید پشت بند اش سوال می کرد "راستی وبلاگ قدیم ات رو داری؟ چی بود اسمش؟" برعکس تو یا خیلی از آدم ها من با کلمات زنده ام، بارها شده اسم آدم ها و دوستام یادم بره بارها شده توی خیابون ببینمشون و یادم نیاد، اما می تونم چشمام رو ببندم و کلمه کلمه ی حرف هایی که بینمون رد و بدل

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود 97 معرفی کالا فروشگاهی مامان درس خوان! sanate bozorg انار موزیک تخفیف ویژه فقط برای امروز آشپزی در خانه هفت آسمون